۱.بانوی محجبه فرانسوی
بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکتهای زنجیرهای در فرانسه خرید
میکرد؛
خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق.
صندقدار یک خانم
بیحجاب و اصالتاً عرب بود.
صندوقدار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور
که داشت بارکد اجناس را میگرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز
میانداخت.
اما خانم باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی
نمیگفت و این باعث میشد صندوقدار بیشتر عصبانی بشه !
بالاخره صندوقدار طاقت
نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم
این
نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما
اینجا اومدیم برای زندگی و کار
نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ!
اگه
میخوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت
و هر جور
میخوای زندگی کن!»
خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت،
نگاهی
به صندقدار کرد…
روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوقدار
که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:
«من جد اندر جد
فرانسوی هستم…این دین من است .
اینجا وطنم…شما دینتون را فروختید و ما
خریدیم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
۲.ایا امام زمان را دوست دارید...
بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟
گفت: آره! خیلی دوسش دارم.
گفتم:
امام زمان(عج) حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا
دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان (عج) به ظاهر
نیست، به دله.
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست، به دله بدم میاد.
گفت:
چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر
خانوم دوست شده
و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه
میری
و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می
گیره.
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند
میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.
بعد تو بهش میگی: اگه منو
دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می
گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!
دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض
شده.
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟
تو نشستی
با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟
حرف شوهرت رو
باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟
معلومه که دروغ میگه.
گفتم: پس حجابت… .
اشک تو چشاش جمع شده بود.
روسری
اش رو کشید جلو...
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم، حجاب
که قابلش رو نداره.
از فردا دیدم با چادر اومده.
گفتم: با یه مانتو مناسب هم
میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو
بیشتر دوست داره.
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.
............................................................................................................................................................................................................................