loading...
پایگاه مقاومت بسیج قمربنی هاشم درجزین
محمد داوری بازدید : 5 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

خاطرات ناوبان “حمید پیرالهی” از حمله موشکی امریکا به ناوشکن سهند
به دنبال حمله نیروهای آمریکایی به سکوهای نفتی ایران در خلیج‌فارس در ۲۹ فروردین سال ۱۳۶۷، به ناوچه موشک‌انداز جوشن که در حال گشت در خلیج‌فارس بود، مأموریت داده شد که برای بررسی وضعیت به آن منطقه عزیمت کند. نیروهای آمریکایی پس از آن که متوجه نزدیک شدن ناوچه مذکور به منطقه شدند، به ناوچه جوشن که در آب های کشور خودمان قرار داشت، اخطار کردند که از منطقه خارج شود. فرمانده ناوچه در پاسخ به آمریکایی ها گفت که«این آب های ماست و شما باید از منطقه و از آب های ایران خارج شوید.» سپس آمریکایی ها با هدف قرار دادن ناوچه موشک‌انداز جوشن با شلیک چند موشک در نزدیکی جزیره کیش، این ناوچه را غرق و تعداد زیادی از نفرات آن را به شهادت رساند. ناوشکن سهند که از بندرعباس عازم غرب خلیج‌فارس بود تا جایگزین ناوشکن سبلان شده و به گشت و مراقبت از جزیره خارک و سکوهای نفتی بپردازد، مأموریت یافت که به منطقه درگیری ناوچه جوشن رفته و آن ها را کمک کند. نیروهای آمریکایی که از قبل آماده درگیری بودند، با شناسایی ناوشکن سهند، این ناو را در نزدیکی جزیره هنگام مورد حمله بالگردها و ناوشکن های خود قرار دادند. در ابتدا بالگردها به ناوشکن سهند حمله کردند که با تیراندازی توپ پاشنه به طرف آن ها، مجبور به عقب‌نشینی شدند. سپس از راه دور ناوشکن سهند را با موشک مورد هجوم قرار دادند و یکی پس از دیگری موشک به طرف این ناوشکن شلیک کردند، به گونه‌ای که دود و آتش از سرتاسر ناوشکن برمی‌خاست و سلاح های آن از کار افتادند. به این ترتیب ناوشکن سهند نیز غرق و تعداد زیادی از کارکنان آن به شهادت رسیده و عده‌ای نیز مجروح شدند. ما در ناوشکن سهند اسکورت کشتی های نفت کش و تجاری و همچنین حفاظت از سکوها و جزیره ی خارک را به عهده داشتیم.

خاطرات بسیار ارزشمند و در عین حال تاثرانگیز ناوبان حسین پیرالهی از این حمله ی ناجوانمردانه و شهادت حمید قهرمانی را می خوانیم:ما در ناوشکن سهند اسکورت کشتی های نفت کش و تجاری و همچنین حفاظت از سکوها و جزیره ی خارک را به عهده داشتیم.

روز ۲۹ فروردین سال ۶۷ بعد از ناهار، آماده گشت زنی بودیم که با صدای آژیر قرمز آماده باش اعلام شد. رادار، ۶ تا هواپیمای آمریکایی را در منطقه شناسایی کرده بود.
ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود که کشتی سهند لرزشی به خود دید. از بُرد چپ که منطقه موتوری بود و توربین ها آن جا قرار داشت، موشکی به سطح آب اصابت کرد وبا ایجاد حفره، ورود آب به کشتی شروع شد. دو دقیقه بعد موشک بعدی به پل فرماندهی اصابت کرد.(شهید) محمد گوهرریزی از بچه های کرمان پشت سکان بود. ترکش به سرش خورد و همان جا به شهادت رسید.
تعدادی از پرسنل در اتاق عملیات بودند. درب های اتاق فلزی بود و وقتی کشتی مورد اصابت قرار می گرفت و دچار لرزش می شد، خودبه خود قفل می شدند. ۱۷-۱۸ نفر در اتاق عملیات گیر افتاده بودند. باطرهای ناو از کار افتاده و برق هم قطع شده بود. تاریکی مطلق ناو را فرا گرفته بود. با روشنایی اندکی که از درب پاشنه و سینه کشتی به داخل ناو می تابید، دنبال بچه ها می گشتیم.
اون لحظه،(شهید) حمید قهرمانی را دیدم که جعبه مهمات پشتش بود و توی راهرو می دوید و در تاریکی به در و دیوار می خورد. جعبه ها هم سنگین بود و آن ها را به طرف توپ پاشنه می برد.
به او گفتم: چه کار می کنی؟مگر توپ پاشنه مهمات نداره؟
گفت:نه، همه شون ریختند توی آب.
به کمک ایشان مهمات سینه را به پاشنه منتقل کردیم. به او گفتم: بشین پشت توپ و شلیک کن، مهماتش با ما. ما خشاب گذاری می کردیم و او شلیک می کرد.
در همین موقع یک موشک دیگر به وسط ناو اصابت کرد. سرناو به طرف دریا سرازیر شد و پاشنه یک مقدار بالا آمد. دقت تیراندازی ضعیف شده بود چون ناو شیب گرفته بود.
قهرمانی همچنان شلیک می کرد. به او گفتم: به خاطر شیب کشتی، شلیک ها دقیق نیستند، ادامه نده و بیا پایین.
گفت: نه به هیچ عنوان توپ را ول نمی کنم. مرتب شلیک می کرد. ناو هم در حال سرازیر شدن بود.
۴۲ نفر از بچه ها در موتور خانه و انبارها و اتاق عملیات گیر افتاده بودند. کاری هم از دست ما برنمی آمد. بر اثر اصابت یکی از موشک ها به کشتی، من هم افتادم و قدرت بلند شدن نداشتم.
بچه ها آمدند اطراف من و گفتند تکان نخور. خواستم پایم را حرکت بدهم، دیدم حرکت نمی کند.
نگاه کردم دیدم پای چپم تا نصف آویزان است.استخوان و گوشت جدا شده بود. با زیرپوشم پایم را بستند. آمدم دستم را حرکت بدهم، دیدم حرکت ندارد. چشمم هم دید نداشت. ترکش به پیشانی و بالای سرم خورده و پوست پیشانی روی چشمم افتاده بود. صوتم غرق خون بود. دست کشیدم و پوست پیشانی را از روی چشمم کنار زدم و متوجه شدم که می بینم.
بچه ها گفتند: می اندازیمت توی آب که جسدت روی ناو نمونه، آب تو رو به ساحل می بره. مرا انداختند توی آب. یک تکه الوار از ناو، توی آب افتاده بود. با دست چپ که سالم بود آن را گرففتم و روی آن آویزان شدم.با دست چپ توی آب می زدم که از ناو دور شوم. ناو موقع غرق شدن گرداب بزرگی اطراف خودش درست می کند و هر چه دور و برش  باشد با خودش می برد پایین.
ناو تا وسط های پاشنه سرازیر شده بود و “توپ” شیب کامل گرفته بود ولی صدای گلوله هایی که قهرمانی شلیک می کرد، مدام می آمد.
یک لحظه دیدم که موشک خورد به توپ و توپ از جا کنده و پرت شد توی آب. با خود گفتم:خوشبختانه قهرمانی پرت شد توی آب و میاد به سطح آب. چند لحظه ای گذشت دیدم سطح آب خونی شد. قهرمانی صورت و سینه اش توی آب بود و دیده نمی شد. سعی کردم به ایشان نزدیک شوم و جنازه را از ناو دور کنم.
پاشنه ی ناو کاملاً از بین رفته بود و ناو در آب سرازیر و گرداب عجیبی دور آن را فرا گرفته بود. دیگر قهرمانی را ندیدم.
با یک دست شنا می کردم. بچه ها روی آب پخش بودند ولی فاصله شان از من زیاد بود. هوا در حال تاریک شدن بود. فکر می کردم الان کوسه ها حمله می کنند.
هیچ کس اطراف من نبود. نمی دانستم به کدام طرف باید شنا کنم . خسته شدم و دراز کشیدم روی الوار. ظهر جیره غذایی ماهی داده بودند و مرتب تشنه می شدم. آب دریا هم شور بود ولی گاهی مشتی از همان آب را می نوشیدم هر چند که بیشتر تشنه می شدم.
این وضعیت تا سحر ادامه داشت. سحر از دور نور یک کشتی را دیدم که ۵ مایل با من فاصله داشت. امیدی نبود. چیزی برای علامت دادن نداشتم و نمی توانستند مرا شناسایی کنند.
فقط ذکر خدا و یا حسین(ع) مرا تسلی می داد. کشتی از یک مایلی من رد شد و هر چه فریاد زدم، فایده نداشت.
کم کم هوا روشن شد. خورشید بالا آمد. به هر طرف نگاه می کردم فقط آب بود. شور بودن آب باعث شده بود که خونریزی من بند بیاید. از شدت گرسنگی و خستگی چشم هایم تار شده بود و تا ۷-۸ متری بیشتر دید نداشتم.روزها روی دریا بهتر از شب بود. دوباره غروب شد. از خدا می خواستم که طعمه ی کوسه ها نشوم. خوشبختانه هیچ کوسه ای در آن اطراف نبود. حتی دولفین ها هم نبودند. شب هم تا صبح روی آب بودم و نمی دانستم کجا هستم.
روز بعد( روز سوم) طرف های صبح صدای موتور روی سطح آب شنیدم ولی چیزی نمی دیدم. دستی که سالم بود تکان دادم و فریاد زدم .نیم ساعتی تلاش کردم و فریاد زدم. دیگر صدایم در نمی آمد. یک لحظه متوجه صدا شدم. بچه های بندر گاه با چهار یدک کش به دنبال مجروحان به دریا زده بودند. حالا یکی از همان یدک کش ها مرا پیدا کرده بود. نیروهای کمکی پریدند توی آب و برانکارد را انداختند و در فاصله ی دو – سه متری توانستم آن ها را ببینم. مرا روی برانکار بستند و با جرثقیل کشیدند بالا.
زمانی که مرا روی یدک کش گذاشتند دیگر هیچ قدرتی نداشتم.مرا به بیمارستان شهید محمدی بندرعباس منتقل کردند. مردم به بیمارستان سرازیر شده بودند که از مجروحین به جا مانده از ناو عیادت کنند.
بچه هایی که افتادن مرا درآب دیده بودند، فکر می کردند که من در گرداب اطراف ناو، غرق شده ام.به خانواده ام اطلاع داده بودند که من شهید شده ام. خانواده برای گرفتن خبری از من با گریه و زاری به بندرعباس آمده بودند.
امام جمعه ی بندر، آیت الله حقانی و مردم به ملاقات ما آمدند. آیت الله حقانی مرا بوسید و گفت: خدا جان دوباره به شما بخشیده است. ۴ ماه طول کشید که بهبودی یافتم. البته پای مجروحم ۵ سانت کوتاه شد.

خاطره زیبا از شهید مهدی زین الدین

- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
۲- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است.عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه.  ۳- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.
۴- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن  می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده. داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم، اگر تو ولیعهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می داد. »

۵- قبل از دست گیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند، آمده ایران، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟». منصرف شد.
۶- مرا که تبعید کردند تفرٍش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه. » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت. ماند مغازه را بگرداند.
۷- مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه. » مهدی می گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لبخندی می زندو می دود سراغ بی سیم. گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار. – حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر ۱۷، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
۸- زمستان پنجاه ونه بود. با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید « این آقا مهدی، از بچه های قُمه. می ری شناسایی، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداش. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار. شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.
۹- کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه ! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش.
۱۰- دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»

خاطرات ۴تن از کوچکترین شهدا از زبان کوچکترین

به اسم رب شهدا

خاطرات ۵تن از کوچکترین شهدا از زبان کوچکترین رزمنده دوران دفاع مقدس! خاطراتی جالب وخواندنی که تا اینک از رسانه ها منتشر نشده است.

گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به ره در نه و هیچ مگوی “خود راه بگویدت که چون باید رفت!

چه بگویم از آن روزهای شیرین وقصه های شیرین وآدمهای پاک وشیرین تر از عسل ! واین روزهای تلخ وآدمهای تلخ ! هر چه سهم شیرین ومنافع عسلی مال شما وبوی باروت و یاد شهدا خاطرات رزمندگان مال من!

دوران دفاع مقدس” دفاع پاک بود” دفاع پاکها از پاکی ها ” مفهوم مجاهدت ونصر وپیروزی در جنگ معنایی غیر مادی داشت که بلاشک انگیزه های ملی وعرق وطنی بود ولیکن آرمان من وهمرزمانم بالاتر از خاک بود “دفاع از هویت وفرهنگ ارزشها وباورهایی که راه تعالی ومعنوی خود را جستیم که راه روشن آینده جهان را رقم زدیم که حکومت واحد جهانی مهیا شود که امروز رهروان راه ما در منطقه و به تدریج در سراسر جهان بیدار وآگاه شدند وبدون خشونت ودر جایی نیز در صف رزم در پیکار با ظالمان مبارزه می کنند بطور مثال رزمندگان و کودکانی که در لیبی می جنگند بلاشک از من وهمرزمانم الگو گرفتند که بزودی ودر آینده نزدیک هدف نهایی ما تحقق پیدا خواهد یافت!

ایثار باید در عمل باشد مانند آرش کمانگیر و رستم و… و شهیدان حسین فهمیده ۱۳ساله و علی جرایه ۱۲ساله متولد ۱۳۵۰ ومحمدحسین زوالفقاری ۱۲ساله متولد ۱۳۴۸و بهنام محمدی ودخیلی و  یحیی عابدی و مجید کمالی بعنوان کوچکترین شهدای بی نظیر در جهان شهرت دارند و شهسواری اسیر جنگ جسور و بی نظیردرجهان و محمدرضا رفیعی ۱۱ساله متولد۱۳۵۳ بعنوان کوچکترین رزمنده جنگ از جنگهایی که در سراسر جهان رخ داده است ورزمنده بی نظیر لقب یافتند.

گوشه ای از خاطرات محمدرضا رفیعی جیرفتی کوچکترین رزمنده وسربازجنگ از جنگهایی که تا اینک در سراسر جهان رخ داده است در دوران دفاع مقدس را  بخوانید:

اسفندماه سال ۱۳۶۴ بعد از عملیات والفجر ۸ به اتفاق یکی از رزمندگان عنبرآبادی بنام مراد نعیمی که به دلیل پایین بودن سنش که ۱۴ ساله بود برای اعزام از شناسنامه پدرش استفاده کرد و شهید مجید کمالی یکی از کوچکترین شهدای جنگ تحمیلی که آن زمان ۱۳سال داشت وشهید سید یحیی عابدی ۱۴ساله از دوستان صمیمی من وهمسایمان برای اعزام  به جبهه بعتوان نیروی داوطلب شناسنامهایمان را دستکاری و تاریخ تولدمان را هر کدام چند سال بزرگتر نوشتیم وبه بسیج جیرفت مراجعه وثیت نام کردیم که هر ۴ نفر همزمان توسط سرهنگ جلال کمالی مسول اعزام از سپاه جیرفت به پادگان قدس کرمان اعزام شدیم جلوی درب پادگان برادر پاسداری با صدای بلند صدا زد اینجا کودکستان نیست این نی نی کوچولوها را کی از جیرفت فرستاده  واسلحه کلاشینکف که در دستش بود به من نشان داد وگفت تو اندازه و هم قد این تفنگ نیستی! خلاصه در تاریکی هوا از روی دیوار وارد پادگان شدیم مسول اعزام همان آقایی خنده روی وسخت گیر بود که از ورود کودکان جلوگیری می کرد که در این وضعیت شهید عزیز مجید کمالی به ما گفت باید دور گردنمان چفیه قرار بدهیم که گردن باریکمان دیده نشود و چند دست لباس خاکی بسیجی روی هم پوشیدیم وچون پوتین به اندازه پای ما پیدا نشد” کوچکترین شماره پوتین را پیدا کردیم و یکدست لباس خاکی پاره کردیم و تکه پارچه کف پوتین قرار دادیم که هم قدمان بلند نشان داده شود و هم پوتین اندازه شود وقتی که توی صف ایستاده بودیم شهید مجید کمالی به  من گفت رضا هر کدام در صفی جداگانه به ایستیم که به چشم نیائیم مسول اعزام با صدای کلفتی گفت بچه سرت را بالا بگیر! من سرم را پایین انداخته بودم که صورتم دیده نشود از من پرسید چند سالته؟ صدای نازکم را کلفت کردم وگفتم ۱۵ سال دارم در صورتی که ۱۱سال داشتم برادر پاسدار به من گفت تو ضعیف الجثه ای فعلا اون گوشه منتظر بمون! که به هر طریق دور از چشم اون آقا سوار اتوبوسی شدم که به سمت اهواز حرکت می کرد وبا خواهش وتمنا وگریه از آقایی که لیست اسامی را در اتوبوس در دست داشت اسمم را تو لیست اعزام نوشت اما از ورود شهید مجید کمالی جاوگیری کردند که این شهید عزیز بخاطر هدف وعلاقه ای که داشت از پنجره اتوبوس با جثه کوچکش وارد شد بدین طریق اتوبوس به سمت اهواز حرکت کرد در مسیر کرمان به اهواز بعد از شیراز در یک رستوران بین شهری برای صرف شام نگه داشت آنجا بسیار شلوغ وپر از اتوبوسهای حامل رزمندگان بود که از سراسر کشور عازم جبهه بودند به مغازه ای رفتم که به منزل دایی ام زنگ بزنم وجبهه رفتنم را به خانواده ام خبر بدهم که از پشت تلفن با گریه های مادرم مواجه شدم من نیز با مادرم گریه می کردم واین صحبت طول کشید وقتی گریه هایمان تمام شد وبه طرف اتوبوس رفتم دیدم اتوبوس ما وهمراهانم رفته بودند و من جا ماندم  با اتوبوس دیگری که مقصدش اهواز بود و رزمندگان لشکر محمد رسوالله را حمل می کرد ودر ضمن از لهجه جنوبی من خوششان آمده بود همراه آنان به سمت اهواز حرکت کردیم و وارد قرارگاه سیدالشهدا  شدیم در آنجا با فردی بنام فراهانی آشنا شدم که اتفاقا ایشان در لشکر ثارالله گردان ۴۱۹ بچه های جیرفت وکهنوج بعنوان فرمانده یک دسته از گروهانی را به عهده داشت که گروهان امام حسن مجتبی نام داشت و فرماندهی گروهان را علیرضا شریف از همشهریان جیرفتی من بود! برادر فراهانی از رشادتهای قاسم سلیمانی وکوثری و قالیباف ویهرام سعیدی وصالح بناوند و از سرداران شهید علی بینا و شهید مهدی طیاری واز دلاوریهای علیرضا شریف وناصری برایمان تعریف می کرد ومن شارژ می شدم ! خلاصه بعنوان پیک سازماندهی و ۳ ماه حضور داشتم که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات غرور آفرین کربلای ۱ شرکت کردم وبعد از عملیات کربلای ۱ ماموریتم تمام شد و از طریق اهواز به تهران رفتم واز تهران با بدرقه بچه های تهران به کرمان برگشتم.

خاطره بعدی من “مربوط به پاییز سال ۱۳۶۵ است که به بسیج مراجعه کردم چون مسئول سازماندهی بسیج سردار داورپناه  ومسئول اعزام سرهنگ میرزاده اتفاقا در همسایگی ما زندگی می کرد و پدرم سفارش کرده بود که از اعزام من جلوگیری کند خلاصه بعد از کلی صحبت با آقای میرزاده که با غرور خودم را اعزام مجدد معرفی می کردم” به من گفت که رضایت پدرت الزامی است” گفت تو کودکی و اعزام ممنوع است که البته سفارش پدرم هم مزید بر علت شد خلاصه وقتی علاقه واصرار من را دید برادر میرزاده من را راهنمایی کرد که برای آموزش نظامی به کرمان اعزام شوم که از آنجا به جبهه بروم گفت که بهانه ای باشد که به بابات بگویم به جبهه اعزام نکردیم که سفارش پدرم کار ساز نبود و برای آموزش به کرمان رفتم و در پادگان شهید بهشتی وشهید محلاتی حین آموزش نظامی بخشنامه ای ابلاغ شده بود برایمان قرائت کردند که اعزام کودکان به جبهه ممنوع شد یکی از دوستان خبر داد که ستاد پشتیبانی جهاد فردا نیرو تخصصی وفنی به پشت جبهه اعزام می کند که من به ستاد جهاد سازندگی مراجعه کردم وخودم را راننده وکمک راننده خودرو سنگین معرفی کردم که مسئول اعزام با تمسخر وخنده گفت بچه شوخی می کنی دیوانه شدی! گفت برگرد سر کلاس ودرست که من اصرار پافشاری کردم که من را به مرکز آموزش ونقلیه ومحل خودروهای سنگین که خارج از شهر کرمان مستقر بود کتبا معرفی کرد که از من تست بگیرند که آنجا با اعتماد به نفس پشت فرمان یک کامیون نشستم در صورتی که پاهام به ترمز وگاز نمی رسید وحتی دنده های ماشین را نمی شناختم خلاصه اجازه ندادند که کامیون را روشن کنم وبه من گفتند پشت خودرو وانت بشینم که راننده وانت وکسی که تست می گرفت جرات نکرد که من رانندگی کنم و نوشتند بسیار ناشی وضعیف وبا التماس وخواهش وتمنا نوشت شاگرد وکمک راننده خودرو سبک وشاگرد مکانیک ! که من را از جهاد سازندگی کرمان به قرارگاه ستاد پشتیبانی جنگ جهاد در چهار شیر ولوله سازی اهواز  به اتفاق آقای دلفاردی مسئول فعلی بانک ملت جیرفت و شاهرخی  و… وارد مقر مهندسی جهاد شدیم که در حین اعزام به منطقه جفیر بودیم آقای کارنما مسئول ستاد پشتیبانی جهاد کرمان در مرکز اهواز چشمش به من افتاد و خندید وگفت که فکر کرده بچه یکی از مسئولین یا فرماندهان هستم و یکی از فرماندهان یچه اش را با خود به این قرارگاه آورده و وقتی فهمید که من رزمنده هستم دستور داد که کارت تردد وپلاک را از من گرفتند وچون با علاقه واصرار من مواجه شد و متوجه شد که من قبلا جبهه بودم من را بوسید و خودش در معیت شهید آرمان با خودرو لانکروز که یکی از رزمندگان بم راننده بود به قرارگاه ثارالله معرفی کردند وآنجا در سنگر زیرزمین بسیج وسوله گردان ۴۱۹ از گردانهای  رزمی خط شکن بعنوان بیسیم چی سازماندهی و به جبهه  فاو “یکی از شهرهای عراق که در تصرف ما بود و در گروهانی که فرماندهی آن را جلال عادلی به عهده داشت بعنوان خط نگهدار در خط مقدم جبهه در سنگر وصف رزمندگان قرار گرفتم!

خاطره بعدی مربوط به سال ۱۳۶۶ است که لشکر ما در سد دز مستقر بود وبرای عملیات آماده می شدیم وآموزشهای خاکی وغواصی می آموختیم که یک روز جانشین گردان آقای نمازیان به من گفت محمدرضا باید بروی اهواز توی قرارگاه. خانواده ات برایت پول فرستاده اند که باید شخصا تحویل بگیری . رفتم اهواز دیدم به جای پول پدرم مضطرب ونگران در انتظارم ایستاده که بیام مرا با خودش به خانه ببرد . پدرم گفت محمدرضا مادرت مریض وتوی بیمارستان بستری شده تو حتما باید برگردی از او اصرار و ازمن انکار دیدم چاره ای نیست توی دلم از خدا طلب مغفرت کردم وداد وهوار راه انداختم و اتفاقا فرمانده لشکر سر لشکر قاسم سلیمانی فرمانده فعلی سپاه قدس نیز با خودرو لانکروز وارد قرارگاه می شد و نیروها یی که جلوی درب قرارگاه بودند از جمله آقای علی ارسلانی مسول فعلی دانشکده کشاورزی واحد جیرفت نیز حضور داشت و هر کس آنجا بود آمدند ببینند چه خبر شده “که با دیدن آنها داد زدم شما را به خدا نگذارید پدرم مرا برگرداند اصلا این پدر من خان وضد انقلاب است ومن خودم دیده ام که او  رادیو لندن گوش می دهد ! خلاصه آنقدر سر وصدا راه انداختم که پدرم با دیدن آن همه اشتیاق من به جبهه ودفاع از سرزمینم لبخندی زد وگفت بابا” عزیزم نمیایی خب نیا چرا دیگه مرا ضد انقلاب معرفی می کنی!

نمایشنامه ای که ۲۰ سال بعد ار اجرا ” واقعی اتفاق افتاد!

خاطره دیگر من مربوط به قبل از اعزامم به جبهه است اول راهنمایی بودم که شخصی به اسم آقای بهزادی از طرف امور تربیتی آموزش پرورش متن نمایشنامه ای بعنوانِ “سرباز دیوانه عراقی ” به مدرسه آورد که در سالن آمفی تئاتر امور تربیتی جیرفت تمرین واجرا کردیم آقای بهزادی کارگردان وتهیه کننده بود” من نقش سرباز دیوانه عراقی را بازی کردم که شهید سعدالله شهدادی (سوم راهنمایی)نقش صدام و شهید عزیز سید یحیی عابدی(سوم راهنمایی) و شهید اسلام میر محمودی(سوم راهنمایی) نقش بسیجی اسیر ایرانی و شهید کمالی زیرکی نقش فرمانده شکست خورده عراقی وآقای مرادعلی سلیمانی رییس فعلی اداره برق رودبار جنوب هم نقش نیروی شیعه عراقی که در آن سناریو صدام شبانه به دست سرباز دیوانه عراقی که از محافظان صدام بود به دار آیخته شد و حضار وتماشاچیان صلوات فرستادند وکف وصوت زدند ونیروی شیعه عراقی جایگزین صدام ورئیس جمهور عراق شد این نمایشنامه در شهرستان رتبه اول را کسب کرد. که به استثنای من و مهندس سلیمانی هم بازیها ی ما که بچه های جسور و پاک ومخلص بودند به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

جالب اینکه در عالم واقعیت این اتفاق رخ داد و صدام به دار آویخته شد و صحنه واقعی در زمان اعدام صدام تکرار شد و مردم صلوات فرستادند وکف وصوت زدند!

در ضمن از آقایان بهزادی و فاریابی عذرخواهی می کنم که بعد از اعزام ما به جبهه”  مادر من و مادر شهید سید یحیی عابدی عصبانی به سراغ آقای بهزادی مسئول امورتربیتی رفتند!

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی وما رستگار!

هوای نفس

هر کس بر می گشت از رشادتش تو عملیات می گفت:

- من دویدم … من نارنجک انداختم … من تک تیرانداز بودم … من آر.پی.چی زدم تو سنگرشون … من …»

غواص ها زیر بغلش را گرفته بودند و می آوردنش گفتند:

«حاجی تو قایق تنها بود»

رفتم جلو و روی آو را بوسیدم و پرسیدم:

«حاج ستار! دشمن نفهمید شما تو قایق هستین؟»

با آن حالش گفت:

«چرا! یکی دو نفر شونم اومدن تو قایق اما بچه ها زدنشون!»

و رفت.

صحبت غواص ها را توی ذهنم مرور کردم و با تعجب گفتم:

«بچه ها!؟»

دوستت دارم

به محض اینکه به خانه رسید، داشت می خندید. گفتم: «چیه؟»

گفت: «آقای مظاهری یک چیزی گفته به ما که نباید به زن ها لو بدهیم؛ ولی من نمی توانم نگویم.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «آخر تو با زن های دیگر فرق می کنی.»

کنجکاو شده بودم؛ گفتم: «یعنی چه؟»

گفت: «این قدر خانه نبودم که بیشتر احساس می کنم دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر.»

گفتم: «آخرش می گویی چی بهتون گفتند؟»

گفت: «آقای مظاهری توصیه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنید.»

توی سپاه شرط بندی کرده بودند که چه کسی رویش می شود یا جرأت دارد امروز به زنش بگوید دوستت دارم!

گفتم: «خدا را شکر، یکی این چیزها را به شما یاد داد.»

وضو با اب فرات

شهید على جاویدپور:

ساعت پنج صبح بیدار شدیم. در آن روز، یک اعزام سراسرى بود که حدود دو هزار نفر از رزمندگان اسلام روانه‏ى جبهه شدند. آنها را از مقابل مجلس شوراى اسلامى تا راه آهن بدرقه کردیم. در سرماى شدید و در زیر برف و باران، از رزمندگان خداحافظى کردیم. على در آن روز، حال و هواى دیگرى داشت. وقتى وارد منطقه‏ى عملیاتى شده بودند، با آب فرات وضو گرفته و نماز خوانده بودند. در همان ابتداى ورود به منطقه، تیرى به دستش خورده و مجروح شده بود. فرمانده‏شان گفته بود که به پشت جبهه برگردد اما او گفته بود: «من نیامده‏ام که برگردم».

فرمانده‏شان گفته بود: «اگر حکم کنم چه مى‏کنى؟». او گفته بود: «اگر شما حکم کنید برمى‏گردم؛ اما از شما خواهش مى‏کنم چنین حکمى ندهید». سپس همان جا دستش را پانسمان کرده بودند.

هنگامى که جسم مطهرش را در مزار مى‏گذاشتیم، پانسمان دستش هنوز باقى و خونین بود که پس از آن هم یک تیر قناسه به زیر ابروى او اصابت کرده و او را به شهادت رسانده بود.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما اولین سفر اردویی پایگاه به کجا باشد بهتر است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 27
  • بازدید کلی : 7,430